مترجم: فرید احسانلو
منبع:راسخون


 

كتابی، به تصادف، به دست شما می‌رسد. با تورق ومرور فصل‌های آن خوشی وصف ناشدنی به شما دست می‌دهد. گذرزمان فراموش می كنید و درذهن شما گردبادی ازپرسش‌ها و موضوعات به جرخش در می آید.كتابی كه اندیشه وتخیل را وسعت ببخشد، به هردلیلی كه باشد، كتاب خوبی است.كتاب كوزنتسف هم ازاین نوع كتابهاست. زیرا پس از خواندن سرسری آن علاقه‌مند می‌شوید دقیقتر بخوانیدش: دو، سه، یاچند باره. البته هر كتاب خوبی الزاماٌ همه حقیقت را در بر ندارد، بلكه

 

دریچه‌ای به واقعیتها برای دستیابی به حقیقت است.

كتاب كوزنتسف كه چاپ شدن فصل هفتم آن با عنوان"اینشتین،داستایوسكی و موتزارت" دستاویزی برای نوشتن این نقد شد هم از این نوع گتابهاست. نویسنده می‌كوشد تصویر‌ی جامع ترسیم كند،درحالی كه در زندگینامه‌های دیگر اینشتین چنین كوششی را نمی‌بینیم.فیتیپ فرانك مؤلف یكی از این زندگینامه‌ها باشیوه‌ای روزنامه‌نگارانه به درج فهرست‌وار موضوعات بیشمار دست زده‌است. بانش هوفمان زندگی درونی اینشتین را كم‌رنگ جلوه داده وپایز كه نویسنده كتابی دربارهْ انشتین است اساساٌ

بسیاری از جوانب منش و شخصیت اورا نادیده گرفته است.

پیش زمینهً علمی و فرهنگی هر نویسنده‌ای برآنچه می‌نویسد تاًثیر می‌گذارد.پایز وهوفمان هر دو فیزیكدان بوده‌اند. فیلیپ فرانك نیز فیزیكدانی بوده كه در سنت فلسفی اروپاییها رشد كرده و به عنوان نماینده‌ٌ پوزیتویسم در فلسفهٌ علم شهرت داشته است. اما كوزنتسف كه جزو تاریخ‌نگاران علم و فلسفهٌ علم شوروی بود به سنت غیر پوزیتویستی ارپایی تعلق دارد.
زندگینامه‌نویسی كار مشگلی است نویسنده نمی‌تواند شخصی به دلخواه خود بیافریند بلكه باید شخصیت واقعی را بشناسد واز او تصویری ارائه كند .زندگینامه‌نویس اینشتین بادو جهان رو بروست: جهان درونی و جهان بیرونی . وباید هر دو جهان را بشناسد.جهان درونی،جهان پنهان ،پیچیده و رنگارنگ است .جهان بیرونی جهانی است كه انشتین از دنیا ساخته است. بنابراین زندگینامه‌نویس باید دستاورد‌های علمی او را بشناسد و به خواننده منتقل كند.
متاٌسفانه كوزنتسف خود را ملزم ندانسته كه فهرست مقالات اینشتین را به تمامی بررسی كند ودر نتیجه سهم علمی اینشتین در پردهٌ علمی ابهام باقی مانده وسیر تكاملی دستیابی به نظریهٌ نسبیت عام مشخص نشده است . نویسنده هیچ كمكی به روشن‌تر شدن نظرات متفاوتی كه از دیر باز در مورد سهم پوانكاره لورنتس در ابداع نظریهٌ نسبیت خاص وجود داشته نكرده است.
اما بپردازیم به جهان درونی اینشتین . در این قلمرو تنها به نقد "داستایوسكی و موتزارت" و به طورعمده به داستایوسكی واینشتین می‌پردازیم..نقل قولی از اینشتین زینت بخش این فصل است :"كوزنتسف می‌نویسد كه"تاٌثیر داستایوسكی بر اینشتین ماهیت صرفاً روانشناختی داشت."اما در هیچ‌جا نمی‌گوید این تاٍثیر چگونه است.در ابتدای فصل از تاٌثیری صحبت می‌كند كه می‌تواند" محرك پرورش تداعی معانی تازه‌ای" باشد :واینكه"این تاٌثیر در مورد اینشتین میتواند بسیار عظیم باشد، مشروط بر اینكه نویسنده هماهنگی متناقض غیراقلیدسی را در آثار خود نمایان سازد . وچون داستایوسكی توانسته چنین بكند،پس چنین تاٌثیری داشته است اما باز هم معلوم نمی‌شود كه واقعاً چگونه این تاٌثیر گذاشته شده است.در هنرها ما غالباً با"وضعیت غیر عادی"،"دنیای غیراقلیدسی"،هماهنگی"و"موسیقی مندی"،روبروییم واین ویژگیها مختص داستایوسكی نیستند.وقتی كوزنتسف ویژگی رمان "ابله" را در این می‌بیند كه "از ورای همین امور پیش پا افتاده خطوط مسئله‌های اساسی ظاهر می‌شود" و اینشتین نیز از ورای همین امور ساده به درك و ابداع نظریهٌ نسبیت نایل آمد،در واقع هیچ سخن تازه‌ای نمی گوید‌.شاید كوزنتسف در جستجوی شباهتی میان اینشتین و داستایوسكی باشد،اما از این نظر همانقدر شباهت میان این دو هست كه می‌توان میان اینشتین و سزان یا پیكاسو پیداكرد .به علاوه شباهت میان دو نفر الزاماًچیزی را توضیح نمی‌دهد. او می‌نویسد شهود برای آفرینش علمی ضروری است وعنصری است كه آفرینش علمی را به آفرینش هنری پییوند می‌زند و همین درك شهودی است كه میان موتزارت و اینشتین نیز همانندی وشباهت ایجاد كرده است .اما آنچه كوزنتسف صریحاً اظهار می‌كند این است كه "هماهنگی و موسیقی‌مندی دو واژه‌ای هستند كه اینشتین و داستایوسكی را به هم پیوند می‌دهند. به زعم او هماهنگی روایت داستایوفسکی از جهان درونی انسانها با هماهنگی روایت جهانی كه اینشتین می‌دید همسان است. زیرا در "هماهنگی روایت اوجهانی كه درآن غیر منتظره‌ترین چرخشها توجیه منطقی خود را می‌یابند، نوعی جهان غیراقلیدسی است."
اینشتین به هنگام ورود به آمریكا در پاسخ به یك"شبه بازجویی"كه آیا به خدا اعتقاد دارد،گفت كه به یك خدای غیرشخصی، خدایی كه با طبیعت یكی است، اعتقاد دارد .این اعتقاد اسپینوزا بود. و او نیز به خدای اسپینوزا اعتقاد داشت.اسپینوزا فیلسوف وارسته،معلم اخلاق او و ارائه‌دهندهٌ شیوه‌ای عقلانی در مسائل اخلاقی،دیدی طبیعت‌گرا به اینشتین داد.او همواره تا دم مرگ،حتی به هنگام مرگ،اسپینوزایی باقی ماند و به قول لانكزوس،اسپینوزایی هم مرد. هگل دربارهٌ اسپینوزا گفته بود كه اگرمی‌خواهی فیلسوف باشی باید باید حتماً اسپینوزایی باشی.متاٌسفانه كوزنتسف هیچ فصلی را به اسپینوزا اختصاص نداده و سهم اورا در تكامل فكری اینشتین نادیده گرفته است.
اینشتین نیز، مانند داستایوسكی،ایمان دارد.ایمان او،همان ارادهٌ نیكخواهانه است" كه از وجود خویش آگاه است واین قدرت اساسی شناخت را در خودش كشف می‌كند."ا ین ایمان یك خویشتن‌سپاری به"من"دیگر است،كه كنشی از عشقی می‌خواهد تمام انسانهارا وحدت بخشد تا یك باشند (انجیل یوحنا). این خویشتن‌سپاری كه از سویی با رعب و هراس و از سوی دیگر با سعادت این دریافت پر هیبت همراه است كه هركسی همه است ودر گناه همه شریك.
اینشتین باهماوایی با داستایوسكی باید به این نتیجه رسیده باشد كه"طریق خیر عبارت است از طریق پذیرش عملی یگانگی جهان شمول انسانی به مثابه واقعیت روحی،كه بنیان در خداوند دارد، وطریق شر عبارت است از طریق انزوای درونی،طریق

خودخواهی كوركننده."

زندگی اینشتین صحنه وآوردگاه سخت‌ترین نبرد‌ها بود هر زندگینامه‌ای نتواند این صحنه را به درستی تصویر كند،حق مطلب را ادا نكرده‌ است. درپانزدهم آوریل 1955اینشتین به بیمارستان پرینستون منتقل شد. می‌دانست كه مرگ نزدیك است. در حالی كه درد می‌كشید به یكی از نزدیكان گفت"اینقدر ناراحت نباش.بالاخره همه روزی باید بمیرند." درد با دارو كاهش یافت. شنبه عینك خودرا خواست و روز یكشنبه محاسبات و یادداشتهایش را طلب كرد. دخترش، مارگوت، وپسر بزرگش، همراه با اوتوناتان، بدون مقبره و بنای یاد بود.عصر روز یكشنبه به خواب رفت، ودر هجدهم آوریل 1955،كمی بعد از یك ساعت بعد از نیمه شب،از طپش باز ماند.جسدش در حضور عدهٌ انگشت شماری از نزدیكانش،نزدیك ترنتون ترنتون در نیوجرسی سوزانده شد. بنا به وصیت او محل به آب سپردن خاكسترش از جهانیان پنهان نگه داشته شد،تا مبادا بقعه و بارگاهی بنا كنند. رود خانه تایم خاكستر او را باخود به اقیانوس كبیر برد.
مرگی چنین فروتنانه، چنین آرامش‌بخش، مرگی در كمات آگاهی و هوشیاری، مرگی به اختیار، در منتهای آزادی و آزادگی. او، اما، با قلبی اندوهگین چشم از جهان فروبست، اندوهگین از امور جهان، واندوهگین از سیطرهٌ نابخردی.
او با این فرمان اخلاقی زیسته بود كه"اطاعت از فرمان اخلاقی صرفاً گذشت شخصیتی از لذتهای زندگی نیست، بلكه در این است كه چنین اطاعتی را جهت بهتر شدن زندگی دیگران از خود نمایان كند." آنتونیا والنتین در پایان كتاب به نام "رنجهای آلبرت اینشتین"می‌نویسد:
"او از قدرتی تبعیت می‌كند كه خود آن‌‌را مظهر عقل در هستی می‌نامد.همین نیرو را او گاهی خداوند می‌خواند، ولیكن نه خدایی كه مورد پرستش نیاكان او بوده است، بلكه خدای نظام طبیعت كه هیچ چیز را به دست اتفاق نمی‌سپرد.این همان خدای است كه اورا در تنهایی، آنگاه كه حتی مورد حمله نزدیكترین دوستان وهمفكران یشین خود قرار گرفته است ، به پژوهشهای علمی ترغیب می كند"
به ریموند سونیك گفته بود "به عقیده من ، چكیده مذهب عبارت از این است كه انسان خود را به جای دیگران بگذارد و در شادی انها شادر ودر غم آنها غمگین باشد."مفاهیمی از درجه دوم اهمیت بودند،تمامیت وكلیت بودئد كه اندیشه ورفتار اورا شكل و جهت می‌داد.
نقد كامل كتاب كوزنتسف در این مختصر شدنی نیست.اما در نقد این فصل دیدیم اظهاراتی مانند تاٌثیر داستایوسكی براینشتین ماهیت صرفاً روان‌شناختی داشت "یا " قلبش به دراماتیسم شدید سمفونیهای بهتون پاسخ نمی‌داد. زیرا آنها را "ترجمان شخصیت بی آرام پرتب و تاب مصنف آنها می دانست" باید با تردید نگریست. دقیقا خلاف این حقیقت دارد. زندگی درونی اینشتین صحنهٌ یك دراماتیزم پر قدرت است كه تجلی خارجی خود را در لحظه های دراماتیك نشان می‌دهد. كافی است به دوره‌ای تعیین كننده از رشد او اشاره كنیم كه به گسست كامل، نه تنها از درس و مدرسه بلكه از از شهروند آلمانی منجر شد. این دوره برای هر زندگینامه نویسی یك چرخش، یا نقطهٌ عطف بنیادی باشد. اما كوزنتسف از این دوره به سرعت رد شده است واین كاستی غیر قابل چشم پوشی است. به مقالات اینشتین درباره‌ٌ انسانهای فرهیخته‌ای چون گالیله، پل اهرنفست،وپل لانژون، نظری گذرا بیندازید, در آنجاست كه دراماتیزم شدید قلب اورا باز خواهید شناخت . مقالات او دربارة صلح، سخنرانیهای او كه هركدام دفاعیه‌ای از خرد در مقابل نابخردی است. درون مایه زندگی او، شادیها و رنجها، آمال و ایده‌آل‌هایش رامی‌توان با سمفونی‌های بتهوون تبیین كرد، با همان ضرب آهنگهای شدید، با همان شور سودایی، با همان شدت و با همان غرور.در پس چهرة آرام و رفتار متین و فرهیخته‌اش قلبی رامی‌توان بازشناخت كه بالزاك وصف كرده است. كوزنتسف دریچه‌ای به جهان اینشتین گشوده، اما به درون آن نگاهی ژرف نینداخته است.